پایـی که جا مانـد33

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 47
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 1847
بازدید سال : 2457
بازدید کلی : 110714

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وسوم

  

خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت.عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمی‌گفتند،استفاده می‌کردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.

آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم.از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد،تا جای خوابمان خنک باشد.هرچند خنکی زودگذری بود،اما در آن گرما دلچسب بود.سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند.فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقه‌اش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون می‌داد.

- انت ناصر سلیمان منصور؟!

-نعم سیدی !

- تو استخبارات کار می‌کردی؟!

بند دلم ناگهان پاره شد.سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد.دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند.مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند.طول آن بیشتر از پنجاه متر می‌شد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت،فهمیدم زندان انفرادی است.وارد یک سلول مانده به آخر شدم،سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت.بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.گرسنه بودم و تشنه،بیشتر تشنه بودم.فک می‌کنم یکی،دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود.جهت قبله را نمیدانستم.با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهارطرف سلول خواندم.بعد از نماز، خوابم برد.با باز شدن در سلول از خواب پریدم.نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم می‌گوید باید با او بروم.مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود،بردند.وارد اتاق که شدم،سه نفر بودند.

 

افسرعراقی که درجه نظامی نداشت،پرسید: «انت ناصر سلیمان منصور؟!»

- نعم سیدی !

- شما در المیمونه گفتید،تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید،درسته؟!

- بله درسته!

با خود گفتم: «جنگ تمام شده،یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقی‌ها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته.اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدم‌های شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس!نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ بری شناسایی میومدن تو خاک عراق،وارد خاک ما که میشدند بعضی وقت‌ها روزها و ماه‌ها تو خاک ما می‌موندن.بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر9 بدر هستند.نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف،الحمدان،سلف‌الدین،حمیدان و . . . هم آدم داشتند.اونا این جاهایی که اسم بردم خونه‌ی کیا می‌رفتند،ما اسم اونایی که به شما جا می‌دادند رو می‌خوایم.همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!»

مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده،دروغ هم نگو.نمیتونی بگی نمی‌دونی!»

وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم.فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی،بستگان و دوستان آن‌ها که در سال‌های جنگ با ایران همکاری می‌کردند تسویه حساب کنند. 

 

افسر بازجو درست می‌گفت.اینکه بچه‌های اطلاعات و عملیات یگان‌های سپاه،با کمک مجاهدین عراقی لشکر9 بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن می‌رفتند و در عراق روزها و ماه‌ها پناه داده می‌شدند،درست بود.

به افسر بازجو گفتم: . . .

 

ادامه دارد...




مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود